دخترناز مامانی شنبه 13مهر دقیقا2ماهه شدی که میبایست واکسنتو میزدیم باورت نمیشه قبل از تومن میترسیدم خلاصه صبح زودبه همراه بابایی جونت رفتیم بمیرم اللهی واست خواب بودی که خانوم بهداشت امپولوواست زد یه هویی ازخواب پریدیو کلی گریه کردی وترسیدی خیلی دلم سوخت بغلت کردم ولی 2دقییقه بعد اروم شدی باباتم بیرون منظرمون بود اونم صدای گریههاتوشنیده بود اما فکرنمیکرده صدای توباشه که میگفت دیدم دلم یه هویی گرفت تونگو ایدای بابایی بود خلاصه باهم سه تایی اومدیم خونه وبابایی رفت سرکار تا ساعت 12 به خاطراستامینوفنی که خورده بودی گریه نکردی ولی بعد اون طوری گریه میکردی که منم باهات گریه کردم خلاصه همش حوله داغ روباهات کذاشتم خداروشکر تب نکردیو وعصرم که...